من لیلا



اه نارنجی شد موهام ،! کی گفته خودمون میتونیم رنگ کنیم !؟باید بریم یه مشت پول بری یم تو ارایشگا تا خوب در بیاد !مث این فیلم مهران مدیری بود میگف ما یه رنگ میگیریم با یه کاسه قلم مو هم داریم منو سیسترم همش اینجوری رنگ میکنیم امشبم ریدیم تو موهامون!بعد از خیلی خیلی  موهامو رنگ کردم !چه خاکی کنم ب سر !باید تیرش کنم !فردا!


دارم فکر میکنم که چرا اینقدر تو زندگیم درگیر چیزایی شدم که آدمای ضعیف درگیرشن. چیزی جز اینه که من خیلی ضعیفم ؟ دوستامو میبینم . اونایی که با اعتمادبنفس و بیخیال بنظر میان. مثل اونا زندگی نمیکنم و سبکشونو دوس ندارم . اما حال اونا بهتره. خودم واسه خودم پذیرفته نشدم . این تلخ ترین واقعیت ممکنه. همش بعد ظاهریم برام پراهمیت جلوه کرده . خیلی کلافه وار نه فکر درس کردنشم نه امکان اینو دارم تو همین راستا تغییر ظاهری مورد علاقمو داشته باشم. دلم میخواد دوباره برم تو تخیل . ادبیاتم یکم میلنگه وگرنه کوچه ی تخیل بنبست نداره. اون موقع ها که حصار داشتم دورم و بدور از دیگران بودم میگفتم بعد این دوره  همچین شخصیتی رو هندل میکنم . اما من از ذهنیاتم خیلی دورم . خیلی . نمیدونم چرا اینارو میدونم و لم دادم رو کاناپه و منتظرم بگذره فقط. هوا دلگیره و ابری. نیاز دارم به بارشش


از دلخوشی های دورهمی های خانوادگی می تونم به:

وقتی دایی با تارش یه ریتم 6/8 می زنه و بقیه اقوام همراهش دست زدن رو ادامه میدن

                                                                                                                     اشاره کنم.

{چشمام رو می بندم و صداش رو تو ذهنم می شنوم}



امروز مامان شکل یه سوپر هیروووووو شده بود
اون تونست فامیل خودش رو برای چند ساعت ببره مهمونی پیش فامیل شوهرش
البته
اعضای مهمونی هم تو باز کردن یخ همدیگه خیلی تلاش کردن
این وسط من
تو انتخاب نقش
صاحب خونه واری
و
مهمون واری
هی مردد می موندم


امتحان کردن سرسره بزرگ اونم مدل قطاری

شرکت تو چالش بارش زا اونم زورکی

آواز خونی تو قسمت ورودی خونه باغ مادرجون در حالیکه همه هم زمان ده مدل ترانه مختلف را از اعماق وجودشون داد میزنند

دسته جمعی تمیز کردن خونه پر از خاک بدون کم کاری از کسی

قشنگ ترین قسمت های سفر مرداد ماه بود.
از نتایج مهم این سفرمی تونم به هم سفر شدن با خانواده های چفت به هم» اشاره کنم.


دایی بابا رو خیلی نمی شناختم فقط طی سفرهای هر ساله به مشهد و یه دیدار یک ساعته باهاش کمی آشنا شده بودم.
وقتی دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحی خانواده ام خوب نبود.
مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ میخورد و شده بودم منشی تلفنی خونه.
ولی بعد از چند ثانیه اوضاع به کل عوض شد
مامان تو سایت دنبال نزدیک ترین بلیط به مشهد بود ، بابا اش تلفنی حرف میزد و آرومشون میکرد حتی یه کمی طنز هم مخلوط حرفاش میکرد (بابا: باور کن دایی جوون مرگ شد!! و شخص تسلیت گوینده پشت خط خندش رو کنترل میکرد {دایی بابا 92 سالش بود})
این اتفاقات عجیب به کنار
بعد از رفتن و برگشتن بابا کلی دیدار ها تازه شده بود.
اونجا فامیل های دور و نزدیکشون رو دیده بودند اونایی که نزدیک 30 سال بود فقط از طریق تلگرام و اینستا و با هم حرف زده بودند.


شاید دایی بابا کلی رفتار خوب و بد داشته و با خودش برده ولی مطئنم با مردنش بار خوبی هاش رو بیشتر کرده.


پیرو پست قبلی امشب قراره یه جمع عظیمی از افراد فامیل برای تسلیت گویی بیایین خونمون.
تا اینجای قضیه همه چیز روال عادی داره
ولی
دو تا از اعضای فامیل که یکیشون جزء فامیل مامانه و یکیشون جزء فامیل بابا و کلی با هم رفیقن قرار به آوردن سازهاشون گذاشتم تازه آهنگ هاشونم با هم هماهنگ کردند که امشب یه همنوازی و هم خوانی جالب بشنوییم!!
معلوم نیست هدفشون از این تشریف فرمایی دقیقا چیه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها